عطار نیشابوری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 161
:: باردید دیروز : 1283
:: بازدید هفته : 1635
:: بازدید ماه : 2683
:: بازدید سال : 70155
:: بازدید کلی : 2315701

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

عطار نیشابوری
جمعه 4 ارديبهشت 1398 ساعت 15:55 | بازدید : 38492 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

روز و شب چون غافلي از روز و شب

کي کني از سر روز و شب طرب

روي او چون پرتو افکند اينت روز

زلف او چون سايه انداخت اينت شب

گه کند اين پرتو آن سايه نهان

گه کند اين سايه آن پرتو طلب

صد هزاران محو در اثبات هست

صد هزار اثبات در محو اي عجب

چون تو در اثبات اول مانده‌اي

مانده‌اي از ننگ خود سردرکنب

تا نميري و نگردي زنده باز

صد هزاران بار هستي بي ادب

هر که او جايي فرود آمد همي

هست او را مرددون‌همت لقب

چون ز پرده اوفتادي مي‌شتاب

تا ابد هرگز مزن دم بي‌طلب

طالب آن باشد که جانش هر نفس

تشنه‌تر باشد وليکن بي سبب

نه سبب نه علتش باشد پديد

نه بود از خود نه از غيرش نسب

چون نباشد او صفت چون باشدش

خود همه اوست اينت کاري بوالعجب

گر تو را بايد که اين سر پي بري

خويش را از سلب او سازي سلب

بر کنار گنج ماندي خاک بيز

در ميان بحر ماندي خشک لب

چون رطب آمد غرض از استخوان

استخوان تا چند خائي بي رطب

هين شراب صرف درکش مردوار

پس دو عالم پر کن از شور و شعب

مست جاويدان شو و فاني بباش

تا شوي جاويد آزاد از تعب

چون تو آزاد آيي از ننگ وجود

راستت آن وقت گيرد حکم چپ

از دم آن کس که اين مي نوش کرد

دوزخ سوزنده را بگرفت تب

همچو عطار اين شراب صاف عشق

نوش کن از دست ساقي عرب

---------------------------------------

 

پيش جمع آمد هماي سايه بخش

خسروان را ظل او سرمايه بخش

 

زان هماي بس همايون آمد او

کز همه در همت افزون آمد او

 

گفت اي پرندگان بحر و بر

من نيم مرغي چو مرغان دگر

 

همت عاليم در کار آمدست

عزلت از خلقم پديدار آمدست

 

نفس سگ را خوار دارم لاجرم

عزت از من يافت افريدون و جم

 

پادشاهان سايه پرورد من‌اند

بس گداي طبع ني مرد من‌اند

 

نفس سگ را استخواني مي‌دهم

روح را زين سگ اماني مي‌دهم

 

نفس را چون استخوان دادم مدام

جان من زان يافت اين عالي مقام

 

آنک شه خيزد ز ظل پر او

چون توان پيچيد سر از فر او

 

جمله را در پر او بايد نشست

تا ز ظلش ذره‌اي آيد به دست

 

کي شود سيمرغ سرکش يار من

بس بود خسرو نشاني کار من

 

هدهدش گفت اي غرورت کرده بند

سايه در چين، بيش از اين برخود مخند

 

نيستت خسرو نشاني اين زمان

همچو سگ با استخواني اين زمان

 

خسروان را کاشکي ننشانيي

خويش را از استخوان برهانيي

 

من گرفتم خود که شاهان جهان

جمله از ظل تو خيزند اين زمان

 

ليک فردا در بلا عمر داز

جمله از شاهي خود مانند باز

 

سايه? تو گر نديدي شهريار

 

در بلاکي ماندي روز شمار

-----------------------------------

ره عشاق راهي بي‌کنار است

ازين ره دور اگر جانت به کار است

وگر سيري ز جان در باز جان را

که يک جان را عوض آنجا هزار است

تو هر وقتي که جاني برفشاني

هزاران جان نو بر تو نثار است

وگر در يک قدم صد جان دهندت

نثارش کن که جان‌ها بي‌شمار است

چه خواهي کرد خود را نيم‌جاني

چو دايم زندگي تو بياراست

کسي کز جان بود زنده درين راه

ز جرم خود هميشه شرمسار است

درآمد دوش در دل عشق جانان

خطابم کرد کامشب روز بار است

کنون بي‌خود بيا تا بار يابي

که شاخ وصل بي باران به بار است

چو شد فاني دلت در راه معشوق

قرار عشق جانان بي‌قرار است

تو را اول قدم در وادي عشق

به زارش کشتن است آنگاه دار است

وزان پس سوختن تا هم بويني

که نور عاشقان در مغز نار است

چو خاکستر شوي و ذره گردي

به رقص آيي که خورشيد آشکار است

تو را از کشتن و وز سوختن هم

چه غم چون آفتابت غمگسار است

کسي سازد رسن از نور خورشيد

که اندر هستي خود ذره‌وار است

کسي کو در وجود خويش ماندست

مده پندش که بندش استوار است

درين مجلس کسي بايد که چون شمع

بريده سر نهاده بر کنار است

شبانروزي درين انديشه عطار

چو گل پر خون و چون نرگس نزار است

----------------------------------------------

گاهي سخنم به صد جنون بنويسند

گاه از سر عقل ذوفنون بنويسند

گر از فضلايند به زر نقش کنند

ور عاشق زارند به خون بنويسند

 .......................................

عطار به درد از جهان بيرون شد

در خاک فتاد و با دلي پُر خون شد

زان پس که چنان بود چنين اکنون شد

گوياي جهان بدين خموشي چون شد

 ..............................................

با زهر اجل چو نيست ترياکم روي

کردند به سوي عالم پاکم روي

اي بس که نباشم من و پاکان جهان

بر خاک نهند بر سر خاکم روي

 ............................................

ماييم به صد هزار غم رفته به خاک

پيدا شده در جهان و بنهفته به خاک

اي بس که به خاک من مسکين آيند

گويند که اين تويي چنين خفته به خاک

 ..............................................

زين کژ که به راستي نکو ميگردد

ماييم و دلي که خون درو ميگردد

اي بس که بگرديم من و چرخ وليک

من خاک همي گردم و او ميگردد

 ...............................................

عالم که امان نداد کس را نفسي

خوابيم نمود در هوا و هوسي

اي بيخبرانِ خفته! گفتيم بسي

رفتيم که قدر ما ندانست کسي

 




:: برچسب‌ها: شعر عطار نیشابوری , اشعار عطار نیشابوری , شعر , عطار نیشابوری ,
|
امتیاز مطلب : 165
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
یه حزب اللهی در تاریخ : 1394/3/9/poetry-s - - گفته است :
بسیار زیبا بود
پاسخ:ممنون


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: